این شعره هست این زیر
این شعرو هر بار می خونم یه جوری حس سنگینی می کنم....حس شرم
هی گفتم بزارم تا بفهمیم توقع خدا از ما چقد پایینه و ما بهش عمل نمی کنیم
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او : نازنینم اَدم!
با تو رازی دارم...!
اندکی پیشتر اَی..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش...
زیر چشمی به خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست.
نازنینم اَدم! ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)
یاد من باش ... که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ... نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !
اَدم ، کوله اش را بر داشت...
خسته و سخت قدم بر می داشت... !
راهی ظلمت پر شور زمین ..
طفلکی بنده غمگین اَدم!..
در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت ...!
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش ...!
نازنینم اَدم .... نبری از یادم ..؟!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0